تفسیر قرآن کریم (2)، سورة بقره، آیات 8 ـ 12
Article data in English (انگلیسی)
تنظیم: سیداحمد فقیهی*
(ص8)
وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ بِالْیَوْمِ الْآخِرِ وَ ما هُمْ بِمُؤْمِنِینَ (بقره: 8)
آیات اول تا پنجم سورة بقره بیان حال کسانی است که دارای تقوای فطری و آثار نشئت گرفته از آن هستند و در نتیجه مشمول هدایت قرآن می شوند. در مقابل آنان کسانی قرار دارند که از مسیر فطرت منحرف شده اند و در نتیجه از قرآن بهره ای نمی برند و هدایت نمی شوند. آیات ششم و هفتم دربارة چنین افرادی است.
افزون بر این دو دسته، گروه سومی وجود دارند که قرآن آنها را منافقین می شمرَد.1 منافقین خطر بزرگی برای جامعة اسلامی هستند؛ لذا پس از پنج آیه در مورد متقین و دو آیه دربارة کفار، سیزده آیه از این سوره دربارة منافقان است. به علاوه، در آیات فراوانی از قرآن منافقان نکوهش شده اند2 ونیز یک سورة کامل با نام «منافقون» در مورد آنان نازل شده است.
نکات آیه
در آیة هشتم چند مطلب درخور توجه است:
1. منشأ و ریشة این حالت که کسی با آنکه چیزی را ندارد می گوید دارم (یقول آمنا... و ما هم بمؤمنین) و درمان آن چیست؟
در پاسخ می توان گفت: منشأ این حالت ـ که قرآن آن را نفاق می نامد ـ ضعف نفس، ضعف شخصیت و ترس است.3 این اشخاص از سویی فطرتشان منحرف شده است ـ در نتیجه ایمان واقعی نمی آورند ـ و از سوی دیگر جرئت ندارند با اسلام و مسلمانان مخالفت کنند. به ناچار در ظاهر ایمان می آورند و ادعا می کنند مؤمن اند، ولی در نهان بر ضد مسلمانان اقدام می کنند و در هر جریانی به اقتضای اوضاع، حالت خاصی به خود می گیرند و در حقیقت ایمان ندارند؛ در نتیجه پناهگاهی ندارند. قرآن در توصیف این حالت منافقان می گوید: کَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ یَحْسَبُونَ کُلَّ صَیْحَةٍ عَلَیْهِمْ؛ (منافقون: 4) گویی چوب هایی اند به دیوار تکیه داده شده. هر بانگی را بر زیان خود می پندارند. لَوْ یَجِدُونَ مَلْجَأً أَوْ مَغاراتٍ أَوْ مُدَّخَلاً لَوَلَّوْا إِلَیْهِ وَ هُمْ یَجْمَحُونَ؛ (توبه: 57) اگر
(ص9)
پناهگاهی یا نهانگاهی یا جایی برای درون شدن بیابند، هرآینه شتابان به آن روی می آورند. ضعف نفس، ضعف شخصیت و ترس از درون و فقدان پناهگاه در بیرون به دلیل ایمان واقعی نداشتن به خداوند، منافقان را از هر گونه نیروی درونی و بیرونی محروم ساخته است؛ در نتیجه ظاهر و باطنشان متفاوت است. در مقابل، مؤمنان همانند کوهی استوار و بزرگ در برابر حوادث استقامت می کنند. چون می دانند تمام هستی از خداست و به قدرت و عنایت او تکیه می کنند. البته گاهی در مؤمنان نیز چنین حالت نفاقی به صورت پنهان یافت می شود. شخص در عین اینکه مؤمن و معتقد به خداست، در اینکه خداوند روزی رسان است، تردید دارد؛ در جنگ می ترسد و می گریزد و با خود می گوید خدا که به فکر ما نیست، ما باید به فکر خودمان باشیم. اینگونه امور از وجود درجه ای از نفاق در دل حکایت می کند.
یگانه راه برای زدودن این صفات ناپسند از انسان و پرهیز از نفاقِ درونی، تقویت ایمان به خداوند و رسیدن به درجات کامل ایمان است؛ چنان که روان شناسان هم می گویند: تنها عامل جبران کنندة ضعف شخصیت، ایمان به خداوند است. این مطلب از نظر مبانی دینی مسلّم است.
2. خداوند در مورد منافقان از تعبیر «و من الناس» بهره گرفته است؛ شاید به این علت که این تعبیر تحقیرآمیز است و می خواهد بگوید که گویا در بین مردم چنین افرادی هم یافت می شوند.
3. خداوند دربارة دو گروه قبلی، یعنی متقین و کفار، اوصاف کاملاً مشخصی را بیان کرده، ولی در مورد منافقان گاه به کارهای ناشی از نفاق آنها اشاره کرده و گاهی نیز به اوصاف آنان پرداخته است؛ مانند دو گروه قبل به اوصاف کاملاً مشخص و معینی اشاره نکرده است. شاید این نحوه تعبیر دربارة آنان این مطلب را برساند که منافقان در نفس خود حالت ثابت و مشخص ندارند، چون مبانی صحیحی ندارند، نمی توان واقعیت و حقیقت آنها را نشان داد. آنان در هر وضعی به اقتضای آن عمل می کنند: مُذَبْذَبِینَ بَیْنَ
(ص10)
ذلِکَ لا إِلی هؤُلاءِ وَ لا إِلی هؤُلاءِ (نساء: 143) پرهیزکاران به دلیل اعتقاد واقعی در ظاهر و باطن، صفات و رفتاری ثابت و متناسب با ایمان خود دارند و کافران نیز به سبب کفرِ رسوخ یافته در دل هایشان ـ که در ظاهر و باطن یکسان است ـ رفتار و صفات ثابتی متناسب با کفر دارند؛ ولی منافقان که در ظاهر ایمان و در باطن اعتقادی ندارند، رفتار و صفاتی ثابت که همواره متناسب با ایمان یا کفر باشد، ندارند، بلکه به اقتضای اوضاع، رفتار و حالات متفاوتی دارند و هیچ یک از آنها دارای ثبات و دوام نیست. بر همین اساس قرآن بیشتر به کارهایی که ناشی از نفاق آنها هست اشاره می کند که اولین آنها این است که زبان آنها با دلشان مطابق نیست و آنچه را در دل ندارند، اظهار می کنند: یَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ بِالْیَوْمِ الْآخِرِ وَ ما هُمْ بِمُؤْمِنِینَ.
4. در آیة کریمة آمَنَّا بِاللَّهِ وَ بِالْیَوْمِ الْآخِرِ، حرف جرّ باء در «و بالیوم الاخر» تکرار شده است. علت این تکرار تأکید بر ایمان به روز قیامت است. چون بت پرستان به خداوند ایمان داشتند و در مورد بت پرستیی خود می گفتند ما نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِیُقَرِّبُونا إِلَی اللَّهِ زُلْفی؛ (زمر: 3) «ما آنها را نمی پرستیم مگر برای اینکه ما را به خدا نزدیک سازند». در نتیجه منافقان اگر می گفتند که ما به خدا ایمان آورده ایم و ایمان به آخرت را نمی گفتند، با مشرکان و کافران شریک بودند ولی منافقین می خواستند خود را از صف مشرکین و کفار جدا کنند؛ لذا با تأکید بر ایمان به روز قیامت می خواستند ایمان ظاهری خود به روز قیامت را برجسته سازند.
یُخادِعُونَ اللَّهَ وَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ ما یَخْدَعُونَ إِلاَّ أَنْفُسَهُمْ وَ ما یَشْعُرُونَ (بقره: 9)
منافقان کسانی هستند که اظهار ایمان می کنند تا از منافع ظاهری ایمان استفاده کنند، ولی مؤمن نیستند؛ بلکه می خواهند با اظهار ایمان، خدا و مسلمانان را فریب دهند، اما فقط به خود نیرنگ می زنند و این را درک نمی کنند.
لغات آیه
یخادعون: اصل مادة «خدع» به معنای اخفاء است. کهن ترین تعبیر این ماده در مورد حیوانی است که می خواهد خود را از شکارچی مخفی کند. «ثعلب خادع»، و «ضبّ
(ص11)
خادع» یعنی روباه و سوسماری که از شکارچی می گریزد و خود را در پشت بوتة خاری یا سوراخی پنهان می کند و می خواهد شکارچی را فریب دهد.4 در خصوص منافقان هم گویا چنین است؛ یعنی آنان در ظاهر عملی را انجام می دهند که باعث اخفاء قصد باطنی آنها می شود.
ما یشعرون: شعور به معنای ادارک جزئی و دقیق و ریزبینی است.5 تفاوت بین شعور، ادراک و عقل در این است که ادراک اعم از جزئی و کلی است. عقل، تنها ادراک کلی است ولی شعور، ادراک جزئی است. البته شاید بتوان گفت: منظور از شعور، مطلق ادراک دقیق است، اعم از اینکه جزئی یا کلی باشد؛ همانگونه که «شَعْر» ریشة این کلمه به معنای «مو» آمده که گویا از دقت و ریزبینی حکایت دارد.6
نکات آیه
نکتة اول: در آیة کریمه فعل از مادة «خدع»، یک بار به صورت ثلاثی مجرد (و ما یخدعون) و یک بار به صورت ثلاثی مزید و از باب مفاعله (یخادعون) آمده است. تفاوت این دو تعبیر و تغییر سیاق از ثلاثی مجرد به باب مفاعله درخور توجه و بررسی می باشد.
باب مفاعله مانند باب تفاعل برای مشارکت است؛ یعنی دو نفر در اجرای کاری دخالت دارند. در باب تفاعل نسبت فعل به طرفینِ مشارکت، مساوی است، ولی در باب مفاعله فعل به شروع کننده نسبت داده می شود. البته گاهی باب مفاعله در مواردی به کار می رود که مشارکت در آنها معنا ندارد؛7 مانند مواردی که فعل یک طرفی است، مثل «عافاه الله» و «عاقبه الله» که عافیت و عقوبت یک طرفی است. یا به طور کلی صلاحیت طرفینی وجود ندارد، مانند مواردی که یک طرف غیر ذی شعور باشد؛ مثل «أحاول ان اکتب». حال با توجه به آنچه گذشت در آیة شریفه آیا با تکلف معنای مشارکت را در مورد یخادعون قائل شویم یا اینکه امکان دارد معنای دیگری نیز در این جا صحیح باشد؟
(ص12)
با دقت روشن می شود که در باب مفاعله معنای دیگری غیر از مشارکت نیز هست و آن، «درصدد برآمدن» و «تصمیم به کاری گرفتن» است. چنان که «قاتَلَ» نیز غالباً در همین معنا به کار می رود. اگر دو نفر با هم بجنگند و کسی هم کشته نشود، باز لفظ قاتَلَ بر کارآنها اطلاق می شود. پس معنای درصدد برآمدن و تصمیم گرفتن مناسب تر است. بر این اساس، معنای آیه چنین می شود که منافقان درصدد خدعه و نیرنگ با خدا و مؤمنان برآمدند و چنین تصمیم گرفتند. با توجه به این معنا سرّ تغییر سیاق از «یخادعون» به «یخدعون» در ادامة آیه نیز روشن می شود که منافقان درصدد خدعه و نیرنگ با خدا و مؤمنان برآمدند، ولی خود نیرنگ خوردند. پس چون در باب مفاعله در این گونه موارد معنای مشارکت وجود ندارد بلکه معنای درصدد برآمدن مدنظر است، سرّ تغییر سیاق از باب مفاعله (یخادعون) به ثلاثی مجرد (یخدعون) این است که منافقان ابتدا درصد خدعه و نیرنگ با خدا و مؤمنان برآمدند، که این معنای باب مفاعله (یخادعون) است؛ ولی سرانجام خود نیرنگ و فریب خوردند، که این معنای ثلاثی مجرد (یخدعون) می باشد.
نکتة دوم: معنای خدعه با خدا چیست؟ بر اساس معنای لغوی خداع، منافقان در ظاهر عملی انجام می دهند که باعث پنهان کردن قصد باطنی آنها شود. آنان درصدد مکر و فریب با خدا و مؤمنان بر می آیند. فریفتن مؤمنان روشن است ولی فریفتن خداوند روشن نیست، چون آنان اگر خدا را باور دارند، باید بدانند که خدا را نمی توان فریفت و اگر باور ندارند، در این صورت چه کسی را می خواهند بفریبند؟ مفسران به این پرسش دو پاسخ داده اند:
1. به کار بردن واژة: خداع در مورد خداوند مجاز است؛ آن هم مجاز لغوی. یعنی کار منافق مانند کار کسی است که گویا می تواند خدا را فریب دهد، هرچند خداوند را در حقیقت نمی توان فریفت. مثل اینکه می گوید: می خواهی مرا مسخره کنی؛ یعنی عمل تو مانند عمل کسی است که به واقع می تواند مرا مسخره کند، ولی من در حقیقت مسخره نمی شوم؛ فقط در ظاهر، عمل تو مانند عمل اوست.
(ص13)
2.در اینجا مجاز عقلی و مجاز در اسناد به کار رفته است و مراد از «یخادعون الله»، «یخادعون الرسول» است؛ چون رسول شخصی عادی نیست و مبارزه با او مبارزه با خداست. مانند آیة إِنَّ الَّذِینَ یُبایِعُونَکَ إِنَّما یُبایِعُونَ اللَّهَ و این بیان در واقع تهدید آنها از سوی خداست که فریفتن رسول، فریفتن خداوند است.
اما وجه دیگری نیز می توان بیان کرد که به بیان مقدمه ای نیاز دارد:
اگر در کارهای خودمان دقت کنیم می بینیم با اینکه به برخی امور اعتقاد داریم ولی در مقام عمل کوتاهی می کنیم و یا بر خلاف آن عمل می کنیم. ما به خدا و احاطه او بر همة عالم، و قدرت و حکمروایی او اعتقاد داریم، اما در عمل به دیگران تکیه می کنیم و قدرت خدا را فراموش می کنیم و گاهی نیز مانند منافقان خدعه و نیرنگ می کنیم. عملی را به ظاهر می گوییم برای خدا انجام می دهیم ولی موقعی که به درون خود رجوع می کنیم، عوامل زیادی غیرخدا مانند شهرت طلبی، جاه طلبی و امثال آن را می یابیم. گاهی نیز این عوامل آن قدر قوی است که بر خود شخص هم مشتبه می شود و نمی فهمد و درصدد رفع آن بر نمی آید. سرّ مطلب در این است که در نفس انسانی تمایلاتی وجود دارد که بر اثر توجه به آنها، به تدریج قوی می شوند، و به هر مقدار که این تمایلات نفسانی شدید شوند، مانند پرده و حجابی در مقابل نور عقل قرار می گیرند. شهوت، غضب و دیگر تمایلات و از همه مهم تر ریاست طلبی انسان را محکوم خود می کند. در حقیقت انسان محکومِ یک سلسله ملکات رذیله می شود و عقل در پسِ این پرده و حجاب قرار می گیرد. به نام خدا شروع می کند، بسم الله می گوید، ولی طراح اصلی جز هوا و هوس نیست.
از این مقدمه چنین نتیجه گرفته می شود که بر اثر شدت تمایلات نفسانی گاهی نفس و شیطان چنان فعالیت می کنند که انسان را به خدعه با خدا وا می دارند، هرچند شخص به خدا ایمان دارد. همواره به فکر فریب است و نمی اندیشد که آیا با خدا هم می توان خدعه کرد یا خیر؛ مانند کسانی که به دروغگویی عادت کرده اند و روز قیامت
(ص14)
هم در مقابل خدا دروغ می گویند. منافقان نیز از ابتدا به خدعه عادت کرده اند و این رذیلة اخلاقی در آنها رسوخ کرده و به صورت ملکه درآمده است، به شکلی که دیگر فرصت فکر و تشخیص ندارند و می خواهند خداوند را نیز بفریبند. در ظاهر ادعا می کنند به خدا و قیامت ایمان دارند، ولی به اقتضای ملکة نفسانی با خدا نیرنگ می کنند. شاید ما نیز با این همه ملکات رذیله اگر در آن زمان بودیم، از آنان می بودیم و نفاق می ورزیدیم، البته شاید نفاق آنها شدیدتر بوده و شاید برخی از ما از آنان در نفاق شدیدتر باشیم.
نکتة سوم: معنای اینکه منافقان خود را فریب می دهند چیست (وَ ما یَخْدَعُونَ إِلاَّ أَنْفُسَهُمْ)؟ در جواب می توان گفت: همة افراد طالب سعادت خود هستند، ولی اگر کسی بر اثر شدت تمایلات نفسانی راهی را که راه سعادت و خوشبختی نیست بر خود، راه سعادت و خوشبختی بنمایاند، در واقع حق را از خود پنهان کرده و خویش را فریب داده است. البته در آیه دیگری آمده که إِنَّ الْمُنافِقِینَ یُخادِعُونَ اللَّهَ وَ هُوَ خادِعُهُمْ؛( نساء: 142) «منافقین خدا را فریب می دهند، در حالیکه خداوند آنان را می فریبد. انتساب خداع به خداوند از آن جهت است که تمام افعال به خدا منتهی می شود و بر اساس نظامی است که خداوند بر قرار ساخته است. بر این اساس، می توان گفت خدا آنان را فریب داده و اشکالی هم وارد نیست.
نکتة چهارم: چرا منافقان درک نمی کنند (و ما یشعرون)؟ در توضیح معنای لغات آیه بیان شد که شعور نوعی ادراک دقیق و ریزبینی همراه با دقت است و در اموری که به آسانی درک و احساس شوند، به کار نمی رود. برای مثال نمی گویند: «شعرت حرّ النار»، ولی گفته می شود: «شعرت حرّما فی بدنی»، چون حرارتی لطیف و دقیق است.
در مورد منافقان فهم و درک این مطلب که آنها درصدد خدعه و نیرنگ با خدا و مؤمنان اند ولی در حقیقت مشغول فریب خود هستند، به آسانی بر ایشان حاصل نمی شود، بلکه به دقت و ریزبینی نیاز دارد که منافقان به علت تمایلات نفسانی شدید و
(ص15)
غلبة هواهای نفسانی و رسوخ رذائل، از آن محروم شده اند؛ لذا قرآن می فرماید که منافقان شعور و توان درک این مطلب را ندارند که حقیقت خدعه و نیزنگ با خدا و مؤمنان، فریب خود است و فریفتن خویش یعنی اینکه آدمی راه شقاوت و هلاکت را برای خود راه سعادت و خوشبختی بپندارد.
فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ بِما کانُوا یَکْذِبُونَ (بقره: 10)
از جمله وصف هایی که خداوند برای منافقان بیان می کند این است که قلب های آنان بیمار است و خداوند بر بیماری آنها می افزاید. در این آیه دو مطلب به توضیح نیاز دارد:
اول اینکه قلب در قرآن به چه معنایی به کار رفته است و چه ارتباطی با قلب مادّی دارد؟ و دوم اینکه چرا خداوند بر مرض قلبیِ منافقان می افزاید؟
قلب در قرآن و رابطة آن با قلب مادی
«قلب» در اصطلاح فیزیولوژی و نیز در عرف عام یکی از اندام های بدن است که معمولاً در طرف چپ سینه قرار دارد و خون را به تمام بدن می رساند، ولی در اصطلاح قرآنی بی گمان چنین مفهومی از قلب در نظر نیست. برای شناخت معنای قلب در قرآن بهترین راه این است که در این کتاب الهی جست وجو کنیم تا ببینیم چه کارهایی به قلب نسبت داده شده است، یعنی از راه مطالعة آثارش قلب را بشناسیم.
در بیشتر موارد قلب در قرآن به معنای قوة دراکة انسان یعنی عقل به کار رفته، ولی افعال قلب نسبت به افعال عقل وسیع تر است؛ چون عقل مدرک کلیات است، ولی قلب علاوه بر آن، مدرک جزئیات نیز هست. یعنی انواع ادراک، اعم از حصولی و حضوری و کلی و جزئی، کار قلب است، و نیز در قرآن کریم نوع دیگری از ادراک به نام وحی ـ که ماهیت آن برای ما شناخته شده نیست ـ به قلب نسبت داده شده است. افزون بر این، قلب مرکز عواطف و احساسات، محل ایمان و عشق و محبت است و نیز اموری مانند ترس، اضطراب، حسرت، غیظ، قساوت و غلظت، غفلت، گناه، زیع، کذب، نفاق،
(ص16)
انکار، ذکر، توجه، انابه، اطمینان و آرامش، خشوع، رحمت، رأفت و لینت، انس و الفت و صفات و کارهای متعدد دیگری به قلب نسبت داده می شود که به خوبی می توان نتیجه گرفت که اصطلاح قلب در قرآن با قلب مادی کاملاً متفاوت است و شاید بتوان گفت: قلب در هیچ جای قرآن به معنی جسمانی آن به کار نرفته است؛ چون اصولاً هیچ یک از این کارها را نمی توان به اندامی از اندام های بدن نسبت داد و حتی در بعضی از صفات نادر مثل سلامت و بیماری که می توانند صفات قلب مادی باشند، قرائن بخوبی نشان می دهد که منظور از سلامت و مرض، مفهوم مادی و جسمانی آن دو نیست؛ بلکه جنبه های روانی و اخلاقی و معنوی آنها مورد نظر است. در نتیجه می توان ادعا کرد که منظور از قلب همان روح یا مرحله ای از روح انسان است که منشأ ویژگی ها و خصلت های انسانی می باشد.
البته کلمة قلب در مفهوم قلب فیزیکی و مادی با اصطلاح قرآنی آن مشترک لفظی است و در هر یک از دو معنا بدون توجه به معنای دیگرش و بدون آنکه رابطه میان آن دو در نظر گرفته شود، به کار می رود. در خصوص رابطه بین این دو استعمال وجوهی بیان کرده اند که چندان پذیرفتنی نیست، از جمله:
1. لغت شناسان در بیان تناسب این دو مفهوم گفته اند: کلمة «قلب» با تقلب و قلب و انقلاب که به معنی تغییر و تحول و زیر و روشدن است، هم خانواده است و وجه مشترک بین معنای لغوی و اصطلاح قرآنی آن نیز همین است؛ زیرا در قلب به معنای اندام بدنی خون همواره در حال زیر و روشدن است و قلب به معنای قرآنی هم حالات متغیر و دگرگون شونده دارد.8
2. علامه طباطبایی ـ رضوان الله تعالی علیه ـ در تفسیر شریف المیزان فرموده اند که حیات و زندگی در نخستین مرحله اش به قلب تعلق می گیرد و در آخرین مرحله نیز از قلب جدا می شود. بنابراین به کار بردن واژة قلب در روح و صفات روحی به این مناسبت است که قلب اندامی از بدن است که تجلیگاه روح و نخستین عضوی است که روح به آن تعلق می گیرد و به یک معنا، واسطة ارتباط روح با بدن است.9
(ص17)
البته مطلب پیش گفته موضوعی تجربی است و اثبات صحت آن بر عهدة علمای طبیعی خواهد بود. در مورد این نظریه این ابهام وجود دارد که آیا واقعاً چنین است؟ و قلب نخستین عضوی است که زنده می شود و آخرین عضوی است که می میرد و همین باعث شده تا کلمة قلب را به معنای قوة مدرکه و مرکز عواطف به کارگیرند؟ شاید مناسب تر بود که کلمة روح به این معنا به کار می رفت. واژة روح است که معنای حیات را تداعی می کند. به هر حال به نظر ما این دیدگاه دور از ذهن است.
می توان گفت که چون حالات روحی منسوب به قلب و روح، مانند شادی، اضطراب، تشویق، بیشتر و پیش تر از هر عضو دیگر در قلب و ناحیة قلب احساس می شوند و انسان در بدن خویش قلب را عضو مرتبط با این حالات می شناسد، اگر قرار باشد وجهی در بیان رابطة میان قلب به معنای اندام خاص با قلب به معنای قوة مدرکه و مرکز عواطف ارائه دهیم، این وجه وجیه تر و جالب تر به نظر می رسد، گرچه هیچ یک از این گونه مباحث برای ما کارگشا نیست و در چیستی مفهوم قلب در قرآن نمی تواند به ما کمک کند.
چرا خداوند بر بیماردلیِ منافقان می افزاید؟
قرآن می گوید دل های منافقین مریض است و مرض را که عرفاً به بدن نسبت می دهند، قرآن به قلب نسبت داده است. در مواردی هم «زیغ» را به قلب نسبت داده است.10 در هر دو مورد خداوند می فرماید چون خودشان این مرض و زیع را ایجاد کرده اند، خداوند هم برای مجازات کفران نعمت، بیماری آنها را زیاد می کند. اما اینکه چرا خداوند این بیماری را می افزاید؟ در پاسخ می توان گفت: این، نظامی است که خداوند ایجاد کرده که هر کس راهی را انتخاب و دنبال کند، در همان راه به تکامل و اوج می رسد. این قانون الهی است: کُلاًّ نُمِدُّ هؤُلاءِ وَ هَؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ رَبِّکَ وَ ما کانَ عَطاءُ رَبِّکَ مَحْظُوراً (اسراء: 20) اگر کسی عمل مخالف فطرت انجام داد، ابتداً فطرت نمی پذیرد، ولی اگر به ندای فطرت گوش نداد و به مخالفت با آن برخاست و به آن مخالفت ادامه
(ص18)
داد، دیگر نمی تواند برگردد و دست بردارد؛ در نتیجه روز به روز در آن مخالفت فرو می رود و گمراه تر می شود. مانند کسی که وقتی در ابتدا مشروب می خورد فطرتش نمی پذیرد، اما اگر ادامه داد معتاد می شود. اگر شخصی در سراشیبی حرکت کند، پس از مدتی مهار خود را از دست می دهد و سقوط می کند. قدم برداشن در راه انحرافی این گونه است و چنین عاقبتی دارد: ثُمَّ کانَ عاقِبَةَ الَّذِینَ أَساؤُا السُّوای أَنْ کَذَّبُوا بِآیاتِ اللَّهِ وَ کانُوا بِها یَسْتَهْزِؤُنَ. (روم: 10) اولین خدعه و دروغ، سنگ بنای اعتیاد به گناه و کفر و شرک می شود و به دنبال آن، جهنم و عذاب الیم خواهد بود. این قانون الهی است و نظام عالم هستی که خداوند ایجاد کرده این گونه است، لذا زیاد کردن بیماری قلبی منافقان به خدا نسبت داده شده و صحیح است. چون مرض قلبی با اختیار و از ناحیة خودشان بوده است: «فی قلوبهم مرض»، بر اساس نظام عالم هستی و مجازات الهی این بیماری افزوده شده است؛ همانگونه که در تفسیر آیة «ختم الله علی قلوبهم» به تفصیل بیان شد.11
وَ إِذا قِیلَ لَهُمْ لا تُفْسِدُوا فِی الْأَرْضِ قالُوا إِنَّما نَحْنُ مُصْلِحُونَ أَلا إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَ لکِنْ لا یَشْعُرُونَ (بقره: 11 و 12)
یکی از مظاهر نفاق، اظهار ایمان و اخفاء کفر و خدعه با خدا و مؤمنان است که در آیة قبل گذشت. در این آیه به یکی دیگر از مظاهر نفاق اشاره می کند و آن اینکه وقتی به منافقان گفته می شود در زمین افساد نکنید، می گویند ما اصلاح گریم و در آیة بعدی منطق پوچ و نادرست آنها را می کوبد و می گوید آگاه باشید که اینان مفسدند، ولی درک نمی کنند.
نکات آیه
1. «و اذا قیل» فعل مجهول است و گویندة آن مشخص نشده است. گویندة این سخن کیست؟ مسلماً گویندة آن، کافران یا جمعی از منافقان نیستند، بلکه گوینده مؤمنان یا پیامبرگرامی اسلام ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ اند.
(ص19)
2. منظور از «لاتفسدوا فی الارض» چیست؟ «فسادِ» هر چیزی به این است که منافع مورد نظر آن از دست برود. میوه اگر تلخ و غیر قابل خوردن شود، فاسد شده است. روح انسان نیز چنین است؛ اگر استفاده هایی که باید از آن برد از دست برود، فاسد شده است. اجتماع نیز همین گونه است. اجتماع تشکیل شده برای اینکه افراد با تعاون و همکاری به تکامل مورد نظر برسند؛ چه، افراد به تنهایی نمی توانند همة منافعی را که انسان باید به آن برسد، کسب کنند؛ اگر جامعه این گونه بود، صالح و گرنه فاسد است. علت اینکه از فساد اجتماعی به «فساد فی الارض» تعبیر شده این است که زمین برای زندگی اجتماعی تعیین شده است و این حیات ارضی منافعی دارد، و چون حیات در این جا تکاملی است، بر خلاف نشة آخرت که تکاملی نیست، این حیات ارضی اگر زمینه را برای تکامل فراهم کرد، جامعه صالح است و اگر بر عکس، مانع پیشرفت شد، جامعه فاسد است.
پیام قرآن و پیامبران الهی این است که «لاتفسدوا فی الارض»، «لا تعثوا فی الارض مفسدین» (بقره: 60) و در مقابل از حضرت شعیب نقل می کند که می فرماید: ان ارید الا الاصلاح ما استطعت (هود: 88) از اهداف انبیا اصلاح زمین و جلوگیری از فساد بود.
صلاح و فساد جامعه صورت های گوناگونی دارد و تنها به امور اقتصادی، فرهنگی، کشاورزی و امثال آن نیست. جامعه موقعی صالح است که از همة جوانب به پیشرفت انسان در راه رسیدن به اهداف عالی او کمک کند. اقوام مختلف فسادهای گوناگونی داشتند. در صدر اسلام هم، یهودیان، منافقان و مشرکان در جامعه افساد می کردند. این آیه افساد منافقین را بیان می کند. اما افساد آنها چگونه بوده است؟
بعضی از مفسران گفته اند: منظور از افساد، کفر باطنی منافقین است؛ چون برای اصلاح جامعه هیچ چیز مهم تر از ایمان و برای افساد آن هیچ چیزی بدتر از کفر و شرک نیست.
(ص20)
شماری دیگر گفته اند: منظور از افساد، دورویی و نفاق است؛ چون روح صفا و صمیمیت را از جامعه می برد و جامعه موقعی می تواند صالح باشد که افراد آن با صفا و صمیمیت با هم زندگی کنند.
احتمال سوم اینکه منافقان در ظاهر با مؤمنان و در مجامع آنها بودند، ولی در باطن تمایل به کفار داشتند و اخبار مؤمنان را پنهانی به کافران می رساندند و جاسوسی می کردند. این امر باعث می شد که کفار، هم نسبت به مؤمنین جری شوند و هم اجتماع مسلمین را سست بدانند. لذا موقعی که مورد اعتراض واقع می شدند می گفتند: ان اردنا الا احساناً و توفیقاً (نساء: 62) منظورمان اصلاح و ایجاد وفاق بین دو دسته است. این آیه هم مناسب با آیه سوره بقره است؛ موقعی که گفته می شد لاتفسدوا فی الارض، در جواب می گفتند: انما نحن مصلحون. با تأکید و حصر خود را مصلح و اهل اصلاح معرفی می کردند. قرآن می گوید اینان شما را نفریبند، بلکه: أَلا إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَ لکِنْ لا یَشْعُرُونَ. پس مقصود از «لاتفسدوا» تضعیف جامعة اسلامی با جاسوسی است.
3. اینکه منافقین خود را مصلح می خوانند، آیا دروغ دیگری است که می گویند؟
بعید نیست چنین باشد، چون اینها به دروغگویی عادت دارند؛ ولی این وجه با جملة لایشعرون تناسب ندارد. وجه بهتر این است که منافقان به سبب عادت به دروغگویی نحوة ادراکشان تغییر کرده است و همانگونه که گفته شد، فطرت آنان انحراف یافته و دگرگون شده و به دروغگویی عادت کرده اند، به گونه ای که دیگر فرق اصلاح و افساد را درنمی یابند. حتی اعضای ظاهری بدن نیز این گونه اند. مثلاً اگر چشم به نوع خاصی از دیدن عادت کند، دیگر دید صحیح نخواهد داشت. ادراکات قلبی هم اگر مدتی بر خلاف فطرت و واقع دنبال شوند، فطرت به تدریج منحرف می گردد و همه چیز را به صورت غیر واقعی و عوضی درک می کند و در نتیجه افساد را اصلاح می پندارد. البته کاملاً روشن است که این گونه افراد خود مسئول چنین حالتی هستند؛ چون علت انحراف را
(ص21)
خودشان فراهم کرده اند و این آیه درس عبرتی است به ویژه برای کسانی که بخواهند به نوعی در جامعه رهبری کنند. اینان باید فطرتشان کاملاً سالم و از هر گونه نفاقی پاک باشد؛ زیرا اگر ذره ای نفاق در آنان باشد، سرانجام اثر خود را ظاهر می کند. در خانواده نیز پدر باید سالم باشد تا مصالح و مفاسد را به صورت واقعی و صحیح درک کند که بتواند به فرزندان انتقال دهد.
نتیجه گیری
آیات اول تا هفتم سورة بقره بیانگر وضع و وصف پرهیزکاران و کافران در برابر هدایت گری قرآن است. در ادامه آیات هشتم تا بیستم این سوره به بیان حال گروه سومی با عنوان منافق در این ارتباط می پردازد. نتایج حاصل از تفسیر آیات هشتم تا یازدهم بدین قرار است:
1. ریشة نفاق در وجود انسان به ضعف نفس و بی شخصیتی و ترس بازمی گردد و درمان آن، تقویت ایمان به خداوند است.
2. تعبیر «من الناس» در آیه و «من الناس من یقول آمنا...» برای تحقیر است.
3. چون منافقان حالت ثابتی ندارند، در این آیات بیشتر به کارهای ناشی از نفاق آنها اشاره شده است.
4. تکرار حرف جرّ در «بالیوم الاخر» برای تأکید بر اعتقاد به روز قیامت است.
5. خداع به معنای اخفاء به قصد فریفتن دیگران و شعور به معنای دقت و ریزبینی است. باب مفاعله به معنای درصدد برآمدن می باشد؛ در نتیجه «یخادعون» یعنی درصدد خدعه و نیرنگ بر می آیند. سرّ تغییر سیاق از «یخادعون» به «یخدعون» این است که منافقان در پی نیرنگ برآمدند ولی خود نیرنگ خوردند.
6. دربارة معنای فریب خدا از سوی منافقین، برخی گفته اند مجاز لغوی است، شماری نیز گفته اند مجاز عقلی است؛ اما وجه بهتر این است که تمایلات نفسانی اگر
(ص22)
شدید شوند، حجاب عقل می شوند و شخص را به خدعه با خدا وا می دارند، در نتیجه او می پندارد با خدا هم می توان خدعه کرد.
7. معنای اینکه شخص خودش را فریب بدهد این است که بر اثر شدت تمایلات نفسانی شخص راهی را که در حقیقت راه سعادت و خوشبختی نیست، بر خود راه سعادت و خوشبختی می نمایاند. اینکه منافقین درک نمی کنند، چون غلبه هواهای نفسانی در رسوخ رذائل آنها را از دقت و ریزبینی محروم کرده است.
8. قلب در اصطلاح قرآن با قلب مادی کاملاً متفاوت است و منظور از آن، همان روح یا مرحله ای از روح انسان است که منشأ حالات و ویژگی های روانی انسانی است. در بیان رابطة قلب مادی و اصطلاح قرآنی آن گفته اند: 1. معنای لغوی قلب زیر روشدن است. قلب مادی خون را زیر و رو می کند و قلب در اصطلاح قرآنی، حالات متغیر دارد. 2. قلب نخستین عضوی است که حیات و روح به آن تعلق می گیرد و آخرین عضوی است که روح از آن جدا می گردد و گویا تجلیگاه روح است. البته این مطلب دور از ذهن است. 3. وجه بهتر این است که حالات روحی بیشتر از همه در ناحیة قلب احساس می شود.
9. اینکه خداوند بر بیماردلیِ منافقان می افزاید بدان علت است که این نظام الهی در عالم هستی بدین گونه است که هر کس هر راهی را دنبال کند، در آن به تکامل و اوج می رسد.
10. مقصود از فسادِ هر چیزی این است که منافع مورد نظر آن از دست برود. افساد منافقان، یا کفر باطنی یا درویی و نفاق آنهاست یا اینکه منظور از افساد تضعیف جامعة اسلامی به سبب جاسوسی آنهاست. منافقان به این علت خود را مصلح می دانند که دیگر بر اثر نفاق و تداوم آن، فرق اصلاح و افساد را درنمی یابند.
(ص23)
پی نوشت ها
* دانش پژوه دکتری تفسیر و علوم قرآن. دریافت: 21/8/87. تأیید: 1/11/87 .
1. تقسیم مردم به متقین، کفار و منافقین تقسیم و حصر عقلی نیست، چون مستضعفین را دربر نمی گیرد؛ زیرا «مستضعف»، متقی، کافر یا منافق نیست. البته آیه هم درصدد بیان حصر نیست و به تقسیم نظر ندارد.
2. إِنَّ الْمُنافِقِینَ فِی الدَّرْکِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ، (نساء: 145)؛ إِنَّ الْمُنافِقِینَ هُمُ الْفاسِقُونَ (توبه: 67). همچنین در سوره های بقره، آل عمران، نساء، مائده، انفال، توبه، عنکبوت، احزاب، فتح، حدید، حشر، منافقون، تحریم، منافقان نکوهش شده اند.
3. وَ یَحْلِفُونَ بِاللَّهِ إِنَّهُمْ لَمِنْکُمْ وَ ما هُمْ مِنْکُمْ وَ لکِنَّهُمْ قَوْمٌ یَفْرَقُونَ؛ «به خدای سوگند می خورند که از شمایند و حال آنکه از شما نیستند و لیکن گروهی هستند که می ترسند» (توبه: 56).
4. خدع، الاخداع، اخفاء الشیّ و به سمیّت الخزانة مُخذعا... (خلیل بن احمد، العین، ذیل ماده)؛ خدعت الرجل اخدعه خدْعاً: اذا اظهرت له خلاف ما تخفی و کل شیء کتمته فقد خدعته (ابوبکر محمد بن الحسن بن درید الازدی، جمهرة اللغة، ذیل ماده)؛ الفرق بین الخدع و الکید: ان الخدع هو اظهار ما ینطق خلافه اراد اجلاب نفع او دفع ضرر (ابوهلال العسکری، الفروق اللغویة، ص 213).
5. شعرت کذا ای علمت علماً فی الدقة کاصابة الشعر، (ابوالقاسم حسین راغب اصفهانی، المفردات فی غریب الفاظ القرآن، ذیل ماده).
6. الفرق بین العلم و الشعور: ان العلم هو ما ذکرناه «اعتقاد الشیء علی ما هو به علی سبیل الثقة» و الشعور علم یوصل الیه من وجه دقیق کدقة الشعر (ابوهلال العسکری، همان، ص 64).
7. و قد یکون بمعنی فعّل ای للتکثیر نحو ضاعَفته ای ضعفته و بمعنی افعل نحو عافاک الله ای اعفاک الله و بمعنی فعل نحو واقع بمعنی وقع و دافع بمعنی دفع و سافر بمعنی سفر (سعدالدین تفتازانی، «شرح تصریف»، در مجموعة جامع المقدمات، ص 209). البته آنچه در متن آمده، تحلیل خود استاد از این گونه مثال هاست.
8. و قال بعضهم: سُمّی القلب قلباً لتقلبه، و انشد: ما سُمّی القلب الا مِنْ تقلّبه و الرأی یصرف بالانسان اطواراً و روی عن النبی(ص) انه قال: سبحان مقلِّب القلوب. و قال الله تعالی: و نقلب افئدتهم و ابصارهم (محمد ابن منظور، لسان العرب، ذیل ماده قلب).
9. ر.ک: سیدمحمدحسین طباطبایی، المیزان فی تفسیر القرآن، ج 2، ص 224.
10. فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ (صف: 5).
11. مصباح یزدی، محمدتفی، «تفسیر قرآن کریم (1)، سوره بقره، آیات 1 ـ 7»، مجلة قرآن شناخت 1 (بهار و تابستان 1387)، ص 28 ـ 29.
(ص24)
منابع
ـ قرآن کریم.
ـ ابن منظور، محمد، لسان العرب، بیروت، دارصادر، بی تا.
ـ ابو بکر محمد بن الحسن، جهرةاللغة، مشهد، مجمع البحوث الاسلامیه، 1428 ق ـ 1386 ش.
ـ الراغب اصفهانی، ابوالقاسم حسین، المفردات فی غریب الفاظ القرآن، الطبعة الثالثة، قم، انتشارات ذوی القربی، 1423.
ـ الطباطبایی، محمدحسین، المیزان فی تفسیرالقرآن، قم، جماعة المدرسین بقم، مؤسسة النشر الاسلامی، بی تا.
ـ العسکری، ابوهلال، الفروق اللغویة، قم، مکتبة بصیرتی، 1353.
ـ مصباح یزدی، محمدتفی، «تفسیر قرآن کریم (1)، سورة بقره آیات 1 ـ 7» ، مجلة قرآن شناخت 1 بهار و تابستان 1387، ص 11 ـ 36.
ـ الفراهیدی، خلیل بن احمد، ترتیب کتاب العین، قم، انتشارات اسوه، 1414 ق.
ـ تفتازانی، سعدالدین، «شرح التصریف»، در مجموعة جامع المقدمات به تصحیح محمدمهدی قائنی، چاپ ششم، قم: دارالفکر، بی تا.